اینجا، مکانی است برای یافتن راه. آنها که کوچکترند، میآیند تا راه را بیابند و آنها که بزرگترند، میآیند تا ثابتقدم شوند. حال، کاری به بزرگترها ندارم، این بار، کوچکترها مرا به خود جذب کردهاند. آمدهاند، سلامی به شهدا دادهاند و احترامی کردهاند. به گروههای بزرگی تقسیمشدهاند تا گامهایی را با شهدا تجربه کنند. چفیه و سربند، از جلو نظام، خبردار، یا زهرا، بفرمایید این هم آغاز راه.
«بچهها روزگاری که دشمن به کشورمان حمله کرده بود، جوانها و نوجوانها برای دفاع از دین و کشورمان رفتند به جبهه، اینجایی که میبینید، نه مبل دارد، نه فرش دارد، نه کولر و نه بخاری. اسمش سنگر است، سنگرها برای رزمندهها مثل خانه بوده، هم استراحت میکردند، هم از دشمن غافل نمیشدند». بچههای ۱۰ ساله، چیزهایی را از فضای جنگ و جبهه یاد میگیرند و میشنوند تا بدانند روزگاری همسنوسالهایشان، شاید کمی بزرگتر، چگونه فداکاری کردند.
فضای سنگر را با کنجکاوی میبینند، شاید در ذهن خود، اتاق رزمندگان را با اتاق خود مقایسه میکنند، نه تختی، نه فرشی و نه مبلی، هفت هشت نفر در یک سنگر؟ مگر میشود هیچ تزئیناتی در اتاق نباشد؟ نمیدانم شاید هم بشود، مگر برای دفاع به چیزی جز اسلحه هم نیاز داریم؟ در فکر فرورفته بودم که صدای معلم را شنیدم: «بچهها، سالهای پیش که هنوز به دنیا نیامده بودید، خیلیها رفتند تا از میهن و ارزشهایمان دفاع کنند، اما حالا هنوز هم دشمن، دست از بدیهایش برنداشته و یکجور دیگر، دارد با ما میجنگد».
حالا اگر بچهها دقت کنند، جملاتی از شهدای مدافع حرم را میخوانند و جمع میشوند تا با راه شهیدان آشنا شوند. «بابا، اینهمه نامه از کجا آمده؟ از کوفه. کوفه؟ اسمش آشنا است، همانها که پدر شما را کشتند؟ بله دخترم، سکینه جان، همانها دوباره نامه دادند. باید بروم پیششان و چند روزی نگذشت که سکینه، دختر بابا، یتیم شد». بچهها در حالی، داستان را گوش میدهند که فضای شب عملیات، برایشان تداعی میشود. کسی نباید تکان بخورد، همه ساکت، مبادا حرف بزنید که دشمن، صدایتان را بشنود، مبادا راه بروید که کسی متوجه شود. هیسسس!
صدای خمپاره، موشک، گلوله، فریاد یا زهرای رزمندگان، صدای داخل بیسیم، حالا تصویر خونی که از دستان حسین (ع) بر آسمان میریزد، اسبی که بدون سوار به خیمه برگشته، کودکانی که به اسارت برده میشوند و گوشوارههایشان کشیده شده، اما همه، یکچیز میگوید «چیزی جز زیبایی ندیدم». آری. اگر راه را درست انتخاب کرده باشی، همه سختیهایش از عسل هم شیرینتر میشود.
حالا دختران ۱۰ ساله با راه شهدا و امامشان حسین (ع) آشنا شدهاند، نوبت به گنجهایی میرسد که باید پیدایشان کنند، گنجهایی نهتنها برای دوستی و همصحبتی که برای ادامه راه و راهنمایی خواستن از آنها. گنجها اما ناآشنا نیستند. نخستینشان، فرمانده دلها است، همانکه همیشه و همهجا، مراقب دلش بود، نکند دچار گناه شود؟ نکند دل کسی را بشکند؟ آری. همان کسی که دشمن در مورد او گفته بود: «ما با ایران که نه با یک اصفهان، آنهم با حاج حسین خرازی میجنگیم».
آماده میشوند تا به دیدارش روند، یادش کنند و خاطرهای از او بشنوند، «نصر من الله و فتح القریب» را فریاد میزنند تا هرکسی بداند که اگر روزی، دشمن هوس ایران به سرش زد، با چه کسانی روبرو است. به این خاطر که توانستهاند گنج نخست را بیابند، مدالی را که عکس شهید خرازی بر آن نقش بسته، هدیه میگیرند.
اما این آشنایی کافی نیست، اینها دخترند و کم سن و سال. بهتر است بدانند همان روزهایی که دشمن، دندان خود را برای کشورمان تیز کرده بود، دخترانی به سن و سال آنها چگونه زیستهاند و جنگیدهاند. حالا قرار است گنج دوم پیدا شود: «اسمش میترا بود، اما میگفت به من بگویید زینب، ۱۵ سال بیشتر نداشت، مامانش میگفت نماز شب هم میخواند، نمراتش در مدرسه همیشه بیست بود، خیلی دختر خوبی بود، یک دفترچه داشت که کارهای خوب و بدش را در آن مینوشت. حتی با آن سن کمش، کلاس عقیدتی میرفت، دفاع یاد گرفته بود، نخبهای بود برای خودش. به خاطر همین هم دشمن، چشم دیدنش را نداشت و ترورش کرد.» میترا کمایی، دختری که گنج دوم بچهها است. با او آشنا شدهاند، درخت کاجی را پیدا میکنند که زینب زیر آن آرمیده است، میروند تا با او درد و دل کنند و از او راه زندگی را بیاموزند. این بار هم موفق شدند تا مدال بگیرند.
«بچهها اگر گفتید گنج سومتان کیست؟ درست است. مریم زمانی، دختری ۱۰ ساله که در بمباران اصفهان شهید شد، مریم، خیلی دختر خوبی بود، به پدر و مادرش احترام میگذاشت، درسش را خوب میخواند و خوشاخلاق بود.» حالا که بچهها، مریم را شناختهاند و متوجه شدهاند او هم مانند آنها خیلی کوچک بوده، دوست دارند هر چه زودتر با او آشنا شوند. مزارش را پیدا میکنند و برای درد و دل، کنار او مینشینند، آخرین مدال را هم با موفقیت توانستند کسب کنند. حالا بچهها، سه دوست جدید دارند که همیشه با آنها هستند.
یک جای دیگر مانده، جایی که نام و نشانی از کسی باقی نمانده است. هستند اما نشانی ندارند. آری همان شهدای گمنام. هرکدامشان میرود و هر که را دوست دارد، برایش دختری میکند. یکی با شهید سخن میگوید، یکی برایش گل میبرد و دیگری، سنگ مزار را با بطری آبی که دارد، میشوید.
دیگر حالا بزرگ و کوچک، زن و مرد، بالغ و نابالغ ندارد. همه در میداناند. جنگ سخت شاید نه اما جنگ نرم چرا هست. بچهها کمی از دوران جنگ سخت را دیدند و شنیدند، متوجه شدند که «اگر مقاومت نکنند و قوی نباشند، شکست میخورند»، متوجه شدند که «تیر خوردن در جنگ، سخت و در جبهه حق، معنای شهادت دارد، اما تیر خوردن در جنگ نرم، شکست را معنا میدهد».
در این لحظه است که نوای «دلم یه جوریه، ولی پر از صبوریه، منم باید برم، آره برم، سرم بره» را میشنوی، با صدای بلند میخوانند و تکرار میکنند، حالا آخرین پرده ماجرا را رقم میزنند، جمع میشوند، عهدنامهای را میخوانند و به شهدا قول میدهند که همچون فرمانده دلها، همچون زینبها و مریمها، فرمانده باشند و راه آنها را ادامه دهند. امضای عهدنامهشان هم میشود «یا زهرا (س)».
این، خلاصهای بود از اردویی که بهتازگی برای کودکان ۱۰ ساله برگزار شد، برای آشنایی آنها با شهید حاج حسین خرازی، اما از هنگام ورودشان به گلستان شهدا با فضای جبهه و جنگ، واقعه عاشورا و آرمان شهدا آشنا میشوند و در پایان با شهدا، عهدنامهای را امضا کردند، عهدنامهای مبتنی بر ادامه راه آنها. راهی که گنجهایی همچون فرمانده دلها به آنها یاد میدهند.
لازم به ذکر است این طرح توسط گروه تبلیغی فرمانده دل ها و با حمایت دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان در حال انجام می باشد.